داستانک و اشعار نو و مینیمال
داستانک و اشعار نو و مینیمال

داستانک و اشعار نو و مینیمال

داستان نامه

پاییز

جلوی پنجره نشسته ام،آخرین پرتو های خورشید را که بر ابرها میخورد و آنان را به آتش کشیده است،می نگرم.
زوزه خسته ی باد می آید، دست سردش را روی صورتم احساس می کنم.
شاخ و برگ درختان تکان می خورد، گویی در مورد اتفاق مهمی با یکدیگر سخن می گویند . با خون سردی تمام،برگهایشان را رها می کنند !برگها خود را به دست باد می سپارند.
رقصی باشکوه از برگِ زردِ افتاده از درختِ در حالِ مرگ!.
مردی جدا از همه ،سیاه پوش، خم می شود و برگی زرد را بر می دارد. آرام به سوی نیمکت کنار پیاده رو می رود.می نشیند و برگ را جلوی صورتش می گیرد.می چرخاند و آنرا با دقت می نگرد.
گویی دوست قدیمی اش را می نگرد
و از نظاره کردنش سیر نمی گردد.
به نیمکت تکیه میدهد.
عابران را نگاه می کنند که در خود فرو رفته اند و آن برگان بی کسِ رها شده را زیر پایشان خُرد می کنند و از صدای خُرد شدنشان لذت می برند.
مرد در برگ می نگرد باز،نفسی عمیق می کشد.
هوا دیگر تاریک شده است،چراغ های خیابان روشن شده اند.
دیگر کسی در خیابان نمانده بجز مرد سیاه پوش که او نیز بلند می شود، و از خیابان عبور می کند و در تاریکی کوچه ی رو به روی خانه مان غیب می شود.