داستانک و اشعار نو و مینیمال
داستانک و اشعار نو و مینیمال

داستانک و اشعار نو و مینیمال

داستان نامه

عُمر

اندرون اتاقکی
مصور
مُدَور
بود پنجره ای
گشوده بر نیمروز
درخوابی مجهول
کابوسی می چرخید
 و می گفتا: پایان
و تکرار می کرد
تکرار
تکرار
جُستم!
اطراف را نگریستم
سایه ام را دیدم
آفتاب بر گوشه ی پنجره بود
نظاره می کرد
و سایه ام بر دیوار رو به رویم
پریشان بود
 نگریستمش
فرتوت و پُرچین
 و پَرچین مویی خاکستری
بر رُخسارش،رازی نهان را پاسبان بود
نگاهی نگران  بر من
و نگاهی بر آسمان افکند
خاوری کبود،باختری روشن!
لرزان گشت
باز مرا نگریست و
سخن جاری ساخت
مه آلود بود
گوش تیز و سُخن تکرار
آه یافتم
گفتا:پایان!
لرزان گشتم
ناگه خور برفت
و غرق ساخت سایه را
در سایه ای عظیم
و هیچ گشتنم، گشت آغاز
جسمی کز خاک بود خاک گشت باز