داستانک و اشعار نو و مینیمال
داستانک و اشعار نو و مینیمال

داستانک و اشعار نو و مینیمال

داستان نامه

من و تنهایی و تاریکی

  شب ز نیمه گذشته،
من و تنهایی و تاریکی و کتابی که نمی بینم
دراز کشیده ایم
چشمهایم بازند
پلک برهم نمی نهم
 و چشمم را دوخته ام به نوری که می تابد بر سقف
اندکی گذشت و سایه ها به حرکت در آمدند
و با اندیشه ی بهم ریخته ی من درآمیختند،
و گردبادی گشتند که بلعیدند خیالم را
تا به  خوابی عمیق فرو بردند مرا
در خواب
آدمیان سنگ گشته بودند
درختان بر برگان خود شعر مینگاشتند
بلبلان ساز می نواختند
و باد اشعار را میخواند
هر که می شنید جان می گرفت
از میان سنگ ها بر می خواست
و پی چیزی می رفت
پی هر آنچه که می خواست
و هرکه نمی شنید
سنگ می ماند بر مزار خویش
اما اندکی در کنجی بنشسته بودند
نه صدای آواز می شنیدند
و نه از جان گرفتن سنگ ها متعجب می گشتند
و نه در پی چیزی بودند
زانو بغل کرده در اندیشه غرق بودند
نزدیک گشتم  دیدم بر سینه سنگی دارند
به جای دل
همچو من
برفتم و با دیده بدیدم سنگی بر زمین افتاده
رُخش چون رُخ آنکه دل مارا سنگ کرد
او نیز سنگ گشته بود
آری خود؛ او را سنگ ساخته بودم
چون از او بُتی ساخته و پرستیده
و در آخر شده بودم کافر خدای خود ساخته ام
.و اینگونه او سنگ گشته و ما دل سنگ
بر زمین افتاده و از دیده سرازیر گشت اشک
و من نیز به آن اندک اینچنین افزوده گشتم
 و خواب جاودان گردید